امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

روز جهانی کودک مبارک باد ...

کاش کودک بودیم تا بزرگترین شیطنت زندگیمان نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودیم تا از ته دل می خندیدیم نه اینکه مجبور باشیم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشیم ، ای کاش کودک بودیم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردیم. وای مــــردم! روزِ ناز کودک است روز سرمســـــتی و ساز کودک است کودک است آییــــنه ی دل را صفا کودک است محصـــولی از عشق ووفا   اگر کودک نبود، نه پدر معنا داشت، نه هیچ مادری بهشتی می شد. امیرمحمد  عزیزمان کودک که بودیم هیچ کس روزمان را تبریک نگفت ،اما حالا ما روز کودک را به تو که سادگی و صداقت و صفای وجودت کودکانه است تبریک میگوییم. پسرک عزيزمان امروز روز ...
16 مهر 1391

تهـدیدو تنبیـه ...

  این روزها امیرمحمد خیلی لجباز و تنبل شده . اگر کاری برخلاف میلش انجام بدیم حرف بد میزنه ... مامانی دیوانه ... مامانی بی تربیت ... هر چی هم که اخم و تخم میکینیم فایده نداره که هیچ ، تازه به آقا بر میخوره ... بابایی من مامانیو دوست ندارم منو دعوا میکنه ...  تو مهد و کلاس زبان هم بچه ها رو کتک میزنه ... تو خونه هم همین ... یک دفعه بدون دلیل لگد میزنه ... میگه مثلا داریم بازی میکنیم ... دلیلش برای کتک زدن دوستهاشم اینه که میگه خوب دوسشون ندارم .. میزنمشون دیگه  ...    بهش گفتم امیرمحمد اگه حرف بد بزنی صدات مثل صدای خور خور میشه ...    حالا هر وقت که حرف بد میزنه وقتی...
14 مهر 1391

آخر هفته ...

 پنجشنبه آخر وقت مرخصی گرفتم و زودتر از معمول از اداره زدم بیرون . به بابایی زنگ زدم که با هم بریم مهد کودک دنبال امیرمحمد خان . کلی خوشحال میشه وقتی با هم میریم دنبالش . از شب قبل چند تا حیوون آماده کرد بود که ببره مهدکودک . گفت خانم مربی گفته دخترها عروسک و پسرها حیوون بیارن تا بازی کنیم ... خانم ابراهیمی مدیر داخلی جدید مهدشونو دیدم وقتی  با هم حرف زدیم گفت امیرمحمد کلی مدیر برای خودش امروز همه عروسکها و حیوونها رو از بچه ها گرفت و همه را مرتب کنار هم قرار داد و البته اجازه هم نمیداد کسی دست بزنه فقط حریف یکی از بچه ها نشده بود ...    نهار رفتیم خونه عزیز . غذاشون مرغ ترش و برنج با ته دی...
14 مهر 1391

این روزهای امیرمحمد...

 امیرمحمد به تولد پریاجون (دختر همسایمون ) دعوت شد . با بابایی رفتیم بیرون . امیرمحمد و بردیم پارک . بعدش هم رفتیم اسباب بازی فروشی تا کادو بخریم . امیرمحمد گفت من خودم  برای پریا کادو انتخاب کنم . و البته تأکید کرد که من خودم هیچی نمیخوام ...   موقع بیرون اومدن از اسباب بازی فروشی فقط یک موبایل و یک کلبه برای خودش انتخاب کرده بود و یک بازی فکری برای پریا ...                      امیرمحمد وقتی کادوتو به پریا دادی بهش چی میگی ؟  مامانی میگم:  مرغ و خروس و بزک    تولدت مبارک...
7 مهر 1391

بازی با لگو ...

  امیرمحمدخان به بازی لگو ( خانه سازی ) علاقه زیادی داره و وقتی مشغول بازی میشه حسابی سرگرم میشه و چیزهای زیادی درست میکنه . بیشتر البته به قول خودش ،آدم آهنی دیجیمونی ...   بهش قول داده بودم یه لگو بزرگ ۲۰۰ تکه براش بخرم تا بتونه بره تو سطلش قایم بشه .                     بالاخره یه روز جمعه که عازم کتالان بودیم ، از قضا اسباب بازی فروشی باز بود و ما تونستیم لگو ۲۰۰ تکه البته با انتخاب امیرمحمد خان بخریم .    حالا با بابایی قایم موشک بازی میکنه و میره تو سطل لگو قایم میشه تا بابایی پیداش کنه ...  ...
31 شهريور 1391
1